ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

آب درمانی...

کلافه شدیم بس که این وروجک ما رو به بازی گرفته...از غذا خوردن خبری نیست و وقتی هم در مورد غذا نخوردنش باهاش صحبت میکنیم یک جوری ما رو میپیچونه که ... مثلا همین دیروز صبحانه حلوا شکری (غذای محبوبت)رو خوردی و ناهار ته دیگ و نزدیک غروب هم یه تیکه کوچیک از نون بربری...در عوض تا میتونی آب میخوری وقت شام خوردن که شد ، خودتون که هیچی به ما هم با گریه میگفتید که شام نخوریم...انقدر کلافه و گیج شدم از دستت که ...ساعت 7 هم پس از یک گریه مفصل تا نماز صبح که داشتم واسه بابایی صبحانه درست میکردم خوابیدید... پیش خودم گفتم حالا که بیدار شده حتما گرسنشه....ولی شما فقط آب خواستید... من هم که حسابی از دستت ناراحت بودم زیاد نگات نکردم تا شاید متوجه ب...
29 آبان 1392

روزنامه..

امروز تاسوعای حسینی بود ... صبح حول و حوش ساعت ده و نیم به دیدن دسته روی عزاداران حسینی رفته بودیم ... برای ملیکا دیدن طبل و سنج و علم و ...خیلی جذاب بود ،  اما زمانی که عروسک شیر که نماد شیر در صحنه ی کربلا بود به سمتمون اومد با ترس و لرز گفتید  بریم خونه ..بریم خونه.. تا مدتی بعد از رفتن شیر با ترس و لرز دور و برت رو می پاییدی .. تو این عکس هم ترست دیدنیه.. امروز خاله جون ملیحه وعمو محمد و دختر خاله هاتون هم ساعت 12 و نیم ظهر به خونه مادر جون اومدند و ما رو خوشحال کردند ، و تا ساعت 11 و نیم شب با هم بودیم ، زمان  خداحافظی به هر طریقی خواستیم ملیکا رو با خودمون بیاریم ، نشد...خیلی عصبی و ناراحت بودم تا اینکه...
23 آبان 1392

بابا جون مهربون

پنجشنبه صبح بابایی ما رو به پارک ملت بهشهر برد و ملیکا که خیلی وقت بود به خاطر سردی هوا به پارک نرفته بود رو خوشحال کرد سورپرایز بعدی بابایی برای آخر هفته این بود که وقتی ناهار پختم بابایی پیشنهاد داد که ناهارمون رو کنار دریا بخوریم... ملیکا که چشماش برق میزد طبق عادت همیشگی اش (دخترمون عادت داره حرفهای مهمش رو در گوشی میگه) گفت : مامانی یه چیزی تو گوشت بگم...بابایی امروز چقدر مهربون شده ما رو دریا میبره...   دریا برای آخر هفته خیلی آرام ، خلوت  و دنج بود .....یکی دو خونواده ی دیگه روی سکوها نشسته بودند...   پارک ساحلی دریا برای ملیکا جون تجربه ی تازه ای بود که خیلی خوشحالش میکرد..اگر چه به غیر از ت...
18 آبان 1392

روزمرگی های ما

عزیز دل مامانی این روزها که نتونستم بیام و از تو بنویسم روزهای پر مشغله ای داشتم  ، که تو پست بعدی به صورت خصوصی برات مینویسم.. برخلاف گذشته الان به سختی میذاری ازت عکس بندازیم و باید ده جور ترفند به کار ببریم تا تازه راضی بشی چند تا عکس ناقابل بندازی ... ترفند امروز این بود که راضی شدم انگشتهاش  رو لاک بزنم در قبالش ما هم چند تا عکس ازشون بندازیم... این لاک منتخب ملیکا جونه ، حتما باید رنگارنگ و خال خالی باشه...با هر گونه تغییری هم مخالفه دخترم تو این 4 5 ماه اخیر خیلی به لاک علاقه پیدا کرده بود که خدا رو شکر یک ماهی میشه کمتر استفاده میکنه... از صبح تا ظهر روزهایی رو که کلاس میرم  خونه ی عزیز جون و مادرجون...
14 آبان 1392
1